https://srmshq.ir/h68ysq
شاید نخستین ارجاع به مرگ در تاریخ مکتوب بشر، به اسطوره گیلگمش بازمیگردد. آنجا که گیلگمش (۲۱۰۰ پ.م) در مواجهه با مرگ دوست و همراهش انکیدو و صحنه تکاندهنده خروج کرم از بینی او، بر خود میلرزد و فریاد میکند که «اندوه به قلبم ره میگشاید، از مرگ میهراسم» و از این روست که در ادامه داستان به دنبال جاودانگی روان میشود...
اگر ویژگی «خودآگاهی» را یکی از وجوه تمایز انسان و سایر موجودات بدانیم، این ویژگی منحصر به فرد، دستاوردی دارد که چندان خوشآیند نیست: مرگ آگاهی.
آدولف مایر (۱۹۵۰-۱۸۶۶) روانپزشک مشهور آمریکایی سوئیسی الاصل توصیه میکرد که «جایی را که نمیخارد، نخارانید.» اشاره او به مرگ بود که چون در تجربه انسانی نمیگنجد، بهتر است در روانشناسی به آن پرداخته نشود، نظریهای که کم و بیش توسط فروید و برخی شاگردانش نیز دنبال شد.
اما به تعبیر اروین یالوم روان درمانگر برجسته اگزیستانسیال آمریکایی «مرگ، همیشه میخارد» زندگی و مرگ به یکدیگر وابستهاند، همزمان وجود دارند و مرگ مدام زیر پوست زندگی در جنبش است و سرچشمه اصلی و آغازین اضطراب.
در این مقاله خواهم کوشید به مرگ هم از دیدگاه درون دینی و عرفانی (با تکیه بر نگرش مولانا جلالالدین بلخی) و هم با نگاه برون دینی به عنوان بزرگترین اضطراب وجودی انسان (با تکیه بر دیدگاه اروین یالوم و رواندرمانی اگزیستانسیال) بپردازم.
مرگ در نگاه درون دینی و عرفانی
در ادبیات قرآنی، مرگ با ریشه «تَوَفّی» در ۱۴ آیه به کار رفته است. تقریباً همۀ آیات دارای مضامین مشترکی هستند: هر جانداری چشنده طعم مرگ است و زندگانی دنیا جز مایه فریب نیست (آلعمران: ۱۸۵)؛ زندگی دنیا بازیچه و سرگرمی است و در آخرت هم عذاب و هم آمرزش و خشنودی الهی وجود خواهد داشت (الحدید: ۲۰)؛ زندگانی دنیا در چشم کافران آراسته شده است (البقره: ۲۱۲)؛ کسانی که زندگانی دنیا را به بهای آخرت خریدند مورد عذاب واقع خواهند شد (البقره: ۸۶) و ...
مضمون مشترک همه آیاتی که به مرگ اشاره میکنند، بر این امر تأکید دارد که زندگانی این دنیا گذرا و مقدمهای است برای آن حیات جاویدان اُخروی و آنچه اصالت دارد، زندگی جاودان پس از مرگ است و مؤمنین موظفاند با حیات طیبه در این سرای فانی، مقدمات رستگاری در جهان باقی را فراهم آورند.
قبل از اینکه به نگاه مولانا جلالالدین به مرگ بپردازم، بد نیست اشارهای داشته باشم به یکی از مقالات دکتر سروش دباغ که تقسیمبندی جالبی در خصوص مواجهه انسان با مرگ ارائه داده است. او در مقاله «مرگ در ذهن اقاقی جاری است»، شیوه مواجهه انسانها با مرگ را در چهار قالب تعریف میکند:
کورمرگی: کسانی که ترجیح میدهند به سرنوشت محتومی که در انتظارشان است اصولاً فکر نکنند.
مرگ هراسی: انسانهایی که به مرگ میاندیشند، اما مهابت و غرابت این پدیده برایشان هراسانگیز است. ریشه اصلی چنین واهمهای از مرگ، تعلقات بسیار است.
مرگاندیشی: به نزد این گروه، زوال و فنا حقیقیترین حقیقت این عالم است. آنها ناپایداری و نامانایی این جهان را آشکارا میبینند و در آن دل نمیبندند.
مرگ آگاهی: انسان مرگ آگاه، نه کورمرگ است و نه از مرگ میهراسد، بلکه بهسان مرگاندیشان درباره مرگ بسیار تأمل میکند و در عین حال نه دنیا را بهسان عرفای مرگاندیشی مانند مولانا، زندانی میداند که باید آن را حفره کرد و از آن رهید و نه مانند امثال هدایت و همینگوی بر آن است تا به اختیار خود صحنه تئاتر زندگی را ترک گوید، بلکه تا جایی که جان و رمق در بدن دارد، به زندگی آری میگوید و تلاش میکند که به تمامی آن را بزید.
در ادامه ضمن اشاره به نگاه مولانا به مرگ، خواهیم دید که نگرش او گاه به مفهوم «مرگ ستایی» پهلو میزند.
از آنجا که مبانی عرفان ما ریشه در متون مقدس دارد، نگاه عارفان بزرگی چون مولانا نیز بر خوار انگاری زندگانی این جهانی و ستایش مرگ متمرکز است. او در همان آغاز مثنوی در ابیات نی نامه از جدایی از نیستان، شکوه میکند و روزگار وصل خویش را بازمیجوید:
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
(دفتر اول ۴-۱)
مولانا بهعنوان طربناکترین عارف ما، نگاهش به مرگ نیز سرشار از طرب است و این رویکرد از «مرگاندیشی» فراتر میرود و به «مرگ ستایی» میرسد:
چون جان تو میستانی، چون شکّر است مردن
با تو ز جان شیرین، شیرینتر است مردن
بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگرچه حالی شور و شر است مردن
او تن را قفسی برای مرغ جان میداند و همانگونه که زندانی همواره در طلب آزادی است، روح را بیقرار پرواز به سوی رهایی میبیند:
چون زین قفس برستی در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن
یا جایی دیگر در دیوان شمس:
مرگ ما شادی و ملاقات است
گر تو را ماتمست رو زین جا
چونکه زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندانها
آنکه زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهانآرا
یا در دفتر اول مثنوی:
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنکه حفره بست آن مکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وا رهان
(دفتر اول ۹۸۵-۹۸۴)
تعبیر دیگری که مولانا به فراوانی از آن برای توصیف مرگ مدد میگیرد، پیوستن سیل/رود/جوی به دریاست:
دشمن خویشیم و یار آنکه ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم
کان ملک مارا به شهد و قند و حلوا میکشد
زهی عشق، زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا
خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم
سجدهکنان رویم سوی بحر همچو سیل
بر روی بحر زان پس ما کفزنان رویم
مرگ در ذائقه مولانا همچو «شکر» شیرین است:
آن شکرستان مرا میکشد اندر شکر
این که چنین مرگ را جان و تن من غلام
در غلط افکنده است نام و نشان خلق را
عمر شکر بسته را مرگ نهادند نام
مولانا مرگ را همچون عروسی، زمان وصال و کامروایی و شادی میبیند:
مرگ ما هست عروسی ابد
سِرّ آن چیست هو الله احد
او این جهان را محل عزا و ماتم میداند و مرگ را چون عروسی:
زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم
مرگ در نگاه مولانا سراسر طرب است:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگریِّ و مگو «دریغ، دریغ»!
به دوغ دیو در افتی، دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو «فراق، فراق»!
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو «وداع، وداع»!
که گور پرده جمعیت جنان باشد
همچنین در دفتر سوم مثنوی، داستان احتضار بلال حبشی را چنین بیان میکند:
چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش بگفتا وا حَرَب
پس بلالش گفت نه نه وا طرب
تاکنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست
این همی گفت و رُخش در عین گفت
نرگس و گلبرگ و لاله میشکفت
(دفتر سوم ۳۵۲۰-۳۵۱۷)
موارد فوق اشارهای بسیار مختصر بود بر نگرش مولانا نسبت مرگ که هرچند بر اساس تقسیمبندی دکتر دباغ، او در زمره مرگاندیشان قرار میگیرد ولی چنانکه ذکر شد تصور میکنم اصطلاح «مرگ ستایی» برای او مناسبتر باشد. لازم به یادآوری است که چون این مقاله در خصوص مرگ زیستشناختی است، به تعبیر «مرگ پیش از مرگ» که در مثنوی به آن نیز بسیار پرداخته شده است نمیپردازم.
مرگاندیشی اگزیستانسیال
در نگاه روانپویهشناسی اگزیستانسیال، انسان در رویارویی با «مسلمات هستی» (given of existence)، دچار تعارضاتی میشود. این مسلمات هستی، دلواپسیهای غایی مسلم و ویژگیهای درونی قطعی و گریزناپذیر هستی انسان در جهان آفرینشاند: مرگ، آزادی، تنهایی، پوچی.
بیتردید در میان این چهار مسلم هستی، مرگ بهعنوان بزرگترین اضطراب وجودی انسان شناخته میشود، واقعیتی که برای همه انسانها محتوم است.
مواجهه با مرگ در کودکان
برخلاف فروید، یالوم معتقد است که دلواپسی مرگ در کودکان نهتنها عمیق است، بلکه در سنینی پایینتر از آنچه تصور میرود، آغاز میشود. مرگ برای آنها معمایی بزرگ است و یکی از وظایف تکاملی مهمشان، کنار آمدن با ترس از درماندگی و نابودی است، در حالی که مسائل جنسی موضوعاتی ثانویه و فرعیاند. تدابیر مقابلهای کودکان با این اضطراب، بدون استثنا بر پایه انکار بنا شده است: گویی با تحمل حقایق بیپرده مرگ و زندگی، بزرگ نمیشویم یا شاید نمی توانیم بزرگ شویم.
کودک خردسال به مرگ میاندیشد، از آن میترسد، دربارهاش کنجکاو است، ادراکات مرتبط با مرگ را برای تمامی عمر ثبت و ضبط میکند و دفاعهایی در برابر مرگ به کار میگیرد که مبتنی بر تفکر جادوییاند.
کودکان با دیدن نشانههای مرگ چون برگهای پژمرده، حشرات و پرندگان مرده، مرگ حیوانات خانگی، سنگهای گور، مرگ پدربزرگ و مادربزرگ و ... با این اضطراب مواجه میشوند.
یالوم معتقد است که کودکان در مواجهه با اضطراب مرگ از دو مکانیسم دفاعی قدرتمند بهره میگیرند: استثنا بودن (specialness) و باور عمیق به نجاتدهنده غایی (The ultimate rescuer). این دو مکانیسم در بزرگسالی نیز مورد استفاده قرار میگیرند که به آنها خواهم پرداخت.
در مکانیسم دفاعی استثنا بودن، کودک عمیقاً به آسیبناپذیری خود باور دارد، او معتقد است محدودیتها، بالا رفتن سن و مرگ برای دیگران اتفاق میافتد نه برای او.
مکانیسم دفاعی نجاتدهنده غایی این باور را به کودک میدهد که والدین همواره نجاتبخش او در دشواریها هستند، موجوداتی همواره حاضر و همیشه گوش به فرمان. با بالاتر رفتن سن کودک این نقش به خداوند و فرشتگان نیز داده میشود.
از شش سالگی تا هنگام بلوغ، ترس از مرگ پنهان میشود و در دوران بلوغ با شدت و حدت زیاد آشکار میگردد. فکر خودکشی، بازیهای خشن مجازی، شوخیهایی با محوریت مرگ، رفتن به مکانهای متروک و ترسناک به صورت گروهی، تماشای فیلمهای ژانر وحشت و واجد خشونت عریان و اقدام به کارهای خطرناک ازجمله واکنشهای دفاعی در برابر اضطراب مرگ در نوجوانان هستند.
با گذر از دوره نوجوانی و ورود به دوره جوانی، اضطراب مرگ جای خود را به دو وظیفه مهم دوران جوانی میدهد: یافتن شغل و تشکیل خانواده.
اضطراب مرگ در بزرگسالی
هرچند ورود به دوران جوانی و دغدغههای زندگی، اضطراب مرگ را موقتاً به عقب میراند، اما همواره «تجارب بیدارکننده» ای در زندگی وجود دارند که به یادمان میآورند: مرگ «گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد»!
تجاربی چون: اندوه از دست دادن کسی که دوستش داریم، ابتلای خودمان یا نزدیکانمان به بیماریهای لاعلاج، قطع رابطهای صمیمانه یا طلاق، از دست دادن شغل یا تغییر آن، بازنشستگی، رفتن به خانه سالمندان و حتی برخی تجارب خوشایند و دوستداشتنی مانند جشن تولدها (بخصوص در ۵۰، ۶۰، ۷۰ سالگی)، جمع شدن دوستان دوران کودکی، ازدواج فرزندان و رفتن آنها از خانه (سندرم آشیانه خالی) و حتی گاه برخی رؤیاها که پیامی از عمق وجود مخابره میکنند.
مکانیسمهای دفاعی در برابر اضطراب مرگ در بزرگسالان نیز مانند کودکان، عمدتاً «استثنا بودن» و باور به «نجاتدهنده غایی» است.
چنانکه ذکر شد در مکانیسم دفاعی استثنا بودن، فرد همه بیماریها، حوادث و ناکامیها را برای دیگران میبیند اما خود را از ابتلا به آنها مستثنا میپندارد و هرگاه به یکی از آنها دچار گردید، ابتدا دچار انکار و سپس خشم عمیق میشود که: «چرا من؟!». به یاد میآورم زمانی از دوستی که سابقه حضور در جبهههای جنگ داشت، پرسیدم آیا در آن هنگامه آتش و خون هرگز نمیترسیدی؟ گفت چرا ولی خمپاره به دو متری من اصابت میکرد و دوست همسنگرم شهید میشد ولی من حتی یک لحظه فکر نمیکردم که این خمپاره ممکن بود به من اصابت کند. واقعیت این است که این مکانیسم بخصوص در ایجاد شجاعت و انجام رفتارهایی که منطقاً به نظر درست نمیآیند، بسیار مؤثر است. این مکانیسم دفاعی به اشکال گوناگونی فرصت بروز مییابد:
قهرمانیگری اجباری (compulsive heroism): یالوم، ارنست همینگوی را نمونه بارز یک قهرمان اجباری میداند که همه عمر به ناچار در جستجوی خطر و غلبه بر آن بود و قهرمانان او مظهر لگام گسیختگی راهحلهای فردی و مستقل بودند برای کنار آمدن با موقعیت انسانی. اما این قهرمان اجباری زمانی که سلامتی و چالاکیاش رو به افول گذاشت، به افسردگی شدید مبتلا شد و نهایتاً از وحشت مرگ، دست به خودکشی زد. در واقع فکر خودکشی- به تعبیر یالوم- تا حدودی از وحشت مرگ میکاهد. خودکشی عملی فعالانه است که به فرد اجازه میدهد چیزی را تحت کنترل درآورد که تاکنون او را کنترل میکرده است.
اعتیاد به کار: فرد معتاد به کار باور دارد که در حال «جلو زدن» و «پیشرفت» و ترقی است. او زمان را دشمن خود میداند و در برابر پیام زمان ناشنواست، پیامی که آینده را قربانی گذشته میکند. شیوه زندگی فرد معتاد به کار، وسواسی و ناکارآمد است. نبرد دیوانهوار با زمان، میتواند نشانه ترس قدرتمند از مرگ باشد. افراد معتاد به کار دقیقاً بهگونهای با زمان برخورد میکنند که گویی زیر فشار مرگ قریبالوقوعاند و باید بدوند و تا آنجا که میتوانند به دست آورند. اینجا به یاد این بیت از مثنوی میافتم که دقیقاً وصف حال چنین افرادی است:
میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
(دفتر ششم ۲۲۷)
خودشیفتگی: اگر اعتقاد به گزند ناپذیری، با به رسمیت نشناختن حقوق دیگران همراه شود، فرد شخصیتی کاملاً خودشیفته مییابد. افراد خودشیفته خود را از هرگونه نکوهش و انتقاد معاف میبینند، فکر میکنند هرزمان عاشق کسی شدند، او هم باید عاشقشان بشود، فکر میکنند نباید برای دیگران صبر کنند، از دیگران همواره انتظار توجه و هدیه دارند در حالی که خودشان به کسی چیزی نمیدهند، فکر میکنند همینکه وجود دارند کافی است تا مورد عشق و احترام قرار گیرند. اکثر افراد خودشیفته در عمق وجودشان عمیقاً به اضطراب مرگ مبتلایند.
پرخاشجویی و کنترل گری: در این وضعیت، فرد با بزرگ جلوه دادن خود و حوزه نظارتیاش، از درک محدودیت خویش و ترسهایش میگریزد. اقدام به جنایت در قاتلین سریالی تا حد زیادی ریشه در همین اضطراب دارد. در واقع قاتل سریالی با اقدام به قتل احساس میکند که کنترل مرگ را در دست گرفته است. اشکال خفیفتر مانند تسلط بر دیگران، بهرهکشی و تحقیر نیز با همین هدف انجام میگیرد.
مکانیسم دفاعی نجاتدهنده غایی.
بیشتر خداباوران با باور به نیرو یا موجودی که همواره به آنها توجه دارد، عشق میورزد و حمایتشان میکند و مشخصه ثابتش این است که همیشه وجود داشته است، در مقابله با اضطراب مرگ، دارای سپر دفاعی قدرتمندی هستند. برخی نیز نجات دهنده خود را نه در موجوداتی الهی و متافیزیکی که در دنیای خاکی پیرامون خویش در قالب یک پیشوا یا آرمانی برتر جستجو میکنند.
بیتردید اعتقاد به وجود نجاتدهنده غایی، آرامشی عمیق را برای بخش عمدهای از زندگی به همراه میآورد. بیشتر افراد تا زمانی که این دستگاه از کار نیفتاده از ساختار آن اطلاعی ندارند، اما رویدادهایی میتوانند این سازوکار دفاعی مهم را خدشهدار نمایند. ابتلا به بیماریهای لاعلاج و کشنده و فجایع طبیعی و انسانی، سختترین آزمون برای کارآمدی اعتقاد به نجاتدهنده غایی است.
این پرسش ویرانگر که «آن خدای مهربان و حکیم و قادر» در لحظات تلخ تجربه بشری کجاست، بارها حتی ذهن انسانهای بزرگ را به خود مشغول داشته است. از زمان حمله مغول به ایران و جمله معروف «این باد بینیازی خداوند است که میوزد، سامان سخن گفتن نیست.» از زبان امام رکنالدین امامزاده، پس از آنکه چنگیز فرمان داده بود تا صندوقهای قرآن را در حضور علما و مشایخ بخارا کاهدان اسبان کنند و رقاصان و رامشگران در مسجد به رامشگری بپردازند در حالی که اوراق قرآن زیر دست و پای آنها و سرگین اسبها لگدکوب میشد تا هنگامه جنگ جهانی دوم و هولوکاست که هانس یوهانس فیلسوف یهودی از «خسوف خداوند» گفت تا زمان حال و جنایات اسرائیل در غزه و داعش در عراق و سوریه و پاندمی کووید و ... مطرح بوده و ذهنهای پرسشگر را به چالش کشیده است. این مقاله جای پرداختن به این پرسش سترگ فلسفی در باب خیر و شر نیست و علاقمندان به کتب، مقالات و سخنرانیهای بیشمار در این باب ارجاع میگردند.
اما سویه دیگر مکانیسم دفاعی اعتقاد به نجاتدهنده غایی، یافتن این نجاتدهنده در شخصیتی زمینی است که گاه میتواند بسیار مخرب باشد. شیفتگی و شیدایی نسبت به افراد، ندیدن خطاها و نقاط ضعف و فقدان توان نقد آنها و آنان را یکسره خیر و خوبی دیدن، از ویژگیهای این مکانیسم دفاعی است. در سیستمهای ایدئولوژیک افراد با این شیوه به ماشینهای اجرای دستورات بدون اندیشیدن به عواقب و نتایج آن تبدیل میگردند. در شکل افراطی آن، فرد حتی میتواند تمایلات مازوخیستی (خود آزارانه) بیابد. آزار دیدن، شکنجه شدن، حبس و بند و تحقیر شدن توسط نجاتدهنده غایی، به معنای این است که «او» وجود دارد و قدرتمند است، بعلاوه رنج بهمثابه مرگ کوچکی است که از تجربه مرگ واقعی بهتر است!
چگونگی مقابله با اضطراب مرگ از دیدگاه رواندرمانی اگزیستانسیال
برای مقابله با اضطراب مرگ در رواندرمانی اگزیستانسیال چندین مورد ذکر گردیده است که به برخی از مهمترین آنها اشاره خواهم نمود.
موج زدن (Rippling)
یالوم این تفکر را نیرومندترین شیوه مقابله با اضطراب مرگ میداند. او معتقد است که هریک از ما غالباً بدون قصد یا دانسته، دوایر متحدالمرکزی از تأثیر ایجاد میکنیم که شاید سالها یا حتی نسلها بر دیگران اثر بگذارد. درست مانند موجهای دایرهواری که در برکهای ایجاد میشود و هرچند بهتدریج در چشم ما ناپدید میگردد، اما در مقیاس کوآنتومی همچنان ادامه مییابد. این باور که ما میتوانیم چیزی از خودمان به جای بگذاریم، حتی بیآنکه بدانیم، پاسخی است به کسانی که ادعا میکنند پایانپذیری و گذرا بودن ضرورتاً بیمعناست.
موج زدن از نظر یالوم، به جای فناناپذیری، برجای گذاشتن چیزی است از تجربه زندگی خود، خصلتی، پارهای از خِرد، رهنمود، فضیلت، تسکینی برای دیگران، چه شناخته و چه ناشناخته. شاید چندان ضروری نباشد که حتی خاطرات ما دوام داشته باشد، آنچه آرامبخش است این است کهموجهای ما دوام یابند، موجهایی از برخی از اعمال و عقاید ما که در کسب شادی و فضیلت به دیگران یاری میرسانند. به تعبیر حافظ بزرگ:
بر این رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند ...
ارتباط با دیگران
مرگ، تنهایی است. تنهاترین حادثه زندگی، مردن نهتنها ما را از دیگران جدا میسازد، بلکه از خود جهان نیز. به همین دلیل ارتباط با دیگران، گفتوگو، صمیمیت، عشق ورزیدن و گاه آشکار کردن ترسهای خود برای کسی که میتواند به ما تسکین و دلداری دهد، مرهم مؤثری است بر زخم تنهایی مرگ.
آفرینش
هرچند آفرینش را میتوان در ذیل موج زدن نیز تعریف نمود، ولی اهمیت آن در کاهش اضطراب مرگ، پرداختن مستقل به آن را ضروری مینماید. به تعبیر ویلیام فاکنر (۱۹۶۲-۱۸۹۷)، رماننویس آمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات، «هدف هر هنرمندی مانع شدن از حرکت- یعنی زندگی- با وسایل مصنوعی و ثابت نگه داشتن آن است، چنانکه صد سال بعد، وقتی بیگانهای نگاهش کند، به حرکت درآید.»
یا تعبیر زیبای پل ترو، رماننویس آمریکایی: «فکر کردن به مرگ چنان دردناک است که سبب میشود ما زندگی را چنان دوست بداریم و با چنان شور و شوقی به آن ارج بگذاریم که بتواند مسبب نهایی همه شادیها و هنرها باشد.»
کلام پایانی
بر اساس تقسیمبندی دکتر دباغ، نگاه رواندرمانی اگزیستانسیال به مرگ از نوع «مرگ آگاهی» است. اینکه با اندیشیدن به مرگ، «زندگی را باید به تمامی زیست» و به تعبیر نیکلاس کازانتیاکیس در زوربای یونانی «برای مرگ جز قلعه سوختهای به جای نگذارد»
اروین یالوم در نتیجۀ دهههای متمادی کار رواندرمانی با بیماران نزدیک به مرگ، معتقد است که نگرش اغلب این بیماران به زندگی پس از آگاهی از مرگ قریبالوقوع خود به کلی تغییر میکند. آنها اولویتهای زندگی خود را بازنگری میکنند؛ به کارهایی که نکردهاند میپردازند و کارهایی را که دوست نداشتهاند کنار میگذارند؛ به شدت به «اینجا و اکنون» اهمیت میدهند و تلاش میکنند به جای موکول کردن امور به آینده در زمان حال زندگی کنند؛ قدردان واقعیتهای اساسی زندگی مانند تغییر فصل، وزیدن نسیم، طلوع و غروب خورشید، آخرین سال تحویل و ... هستند؛ ارتباط عمیقتری با نزدیکانشان برقرار میکنند و ...
نکته دیگر اینکه او بیشینه اضطراب مرگ را در کسانی میبیند که حسرتهای انباشته یا به عبارت دیگر، زندگی نزیسته بیشتری دارند.
مرگ زیبا مستلزم زندگی زیباست. این از نکات مشترک تفکر اگزیستانسیال در باب مرگ و نگرش عرفانی مولانا است. در داستان «مرگ ایوان ایلیچ» قهرمان داستان بد میمیرد چون بد زندگی کرده است.
مرگ هریک ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن، دشمن و بر دوست، دوست
پیش تُرک آینه را خوشرنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
آنک میترسی ز مرگ اندر فرار
آن زخود ترسانی ای جان، هوش دار
(دفتر سوم ۳۴۴۱-۳۴۳۹)
اگر بنا باشد آگاهی از زمان احتمالی مرگ چنین تغییرات شگرفی را در نگرش ما به زندگی ایجاد کند، بیایید بیندیشیم که ما چقدر از زمان احتمالی مرگ خود اطمینان داریم که هر روز و هر ساعت حسرتهای انباشته برای خود میآفرینیم؟ چقدر «کارهای نکرده» را برای آیندهای موهوم گذاردهایم؟ چقدر فرصت لذت بردن از شادیهای کوچک را از خود دریغ داشتهایم؟ شاید همین الان لحظه یکی از آن «تجارب بیدارکننده» باشد.
کلام را با جملاتی از یالوم و چند بیتی از مولانا به پایان میبرم.
«مزیت آگاهی از مرگ و در برگرفتن سایه مرگ را به خاطر بسپارید. چنین آگاهیای، تاریکی را با اخگر زندگیتان درمیآمیزد و هنگامی که هنوز از زندگی برخوردارید، تقویتش میکند. راه ارزیابی زندگی، راه شفقت نسبت به دیگران، راه عشق ورزیدن عمیق به همه چیز، آگاه بودن از این نکته است که همه اینها محکوم به نابودی است»
آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نَیَرزیدی جهان پیچپیچ
خرمنی بودی به دشت افراشته
مهمل و ناکوفته، بگذاشته
(دفتر پنجم ۱۷۶۲-۱۷۶۰)
منابع
دباغ، سروش. مرگ در ذهن اقاقی جاریست. در کتاب «آبی دریای بیکران»، بنیاد سهروردی، ۱۳۹۷
دباغ، سروش. وارهیدن از بند؛ تأملی در باب مرگ. در کتاب «ورق روشن وقت»، بیناد سهروردی، ۱۳۹۷
حسین پور، علی. تأملی در مسئله مرگ ستایی در ادب عرفانی و دیوان غزلیات مولانا. فصلنامه پژوهشهای ادبی، شماره ۱، تابستان ۱۳۸۲،
مولانا جلالالدین بلخی، مثنوی معنوی. بر اساس نسخه قونیه. تصحیح و پیشگفتار عبدالکریم سروش. انتشارات علمی فرهنگی ۱۳۸۶.
مولانا جلالالدین بلخی، غزلیات شمس تبریزی. مقدمه، گزینش و تفسیر محمدرضا شفیعی کدکنی. نشر سخن، ۱۳۸۸.
یالوم، اروین. روان درمانی اگزیستانسیال. ترجمه سپیده حبیب. نشر نی، ۱۳۹۰.
یالوم، اروین. خیره به خورشید. ترجمه مهدی غبرایی. نیکونشر. ۱۳۹۵.
یالوم، اروین. انسان موجودی یکروزه. ترجمه نازی اکبری. نشر ققنوس، ۱۳۹۵.
https://srmshq.ir/pwtjky
یک هفته مانده تا پایان خدمت سربازی. از هماکنون بارم را سبک میکنم. کشوی میزم را خالی میکنم. بسیاری از وسایل را میبخشم. سختگیری نمیکنم. برایم سخت نمیگیرند. تند راه میروم. برگه تسویهحساب در دست دارم. اوشین میریکیان سرباز یگان ماست. در اداره ما مسئول نظافت و خدمات است. شبها در قرارگاه پادگان میخوابد. او هم تا سه ماه دیگر خدمتش تمام میشود. او اما آهسته راه میرود. او قبلتر از من، بارش را سبک کرد. او کم حرف میزد. زیاد پیدا نیست. چندان جلوی چشم نمیآید. هردو در آستانه هستیم. لحظه خروج از دورهای به دوره دیگر زندگی. سربازان دیگر بر ما رشک میبرند. آرزوی بودن در لحظه ما را دارند. باید صبوری کنند. صبوری هم نکنند، فرقی نمیکند. هم او و هم من تعطیلات نوروز را در پادگان بودیم. به هیچکداممان مرخصی نداده بودند. التماس نکرده بودیم. مأموریت را پذیرفته بودیم. او نگهبان آشپزخانه تعطیل شد و من افسرنگهبان زندان، که هیچ بازداشتیای نداشت. از این بابت همچنان از فرماندهم دلخور بودم، اوشین را نمیدانم. هم از او بزرگتر بودم و ارشد او. دوران آموزشیاش گروهانش را خودم بر عهده داشتم. ازش پرسیدم، اوشین از این سربازی چی فهمیدی؟ گفت، «اینکه که وقتی سختی یا ناکامی و یا مصیبتی میرسد، باید صبر کنی. البته میشود بچهبازی هم درآورد؛ که اتفاقاً گاهی کارساز هم است. میشود زد زیر گریه و بیتابی کرد. ولی خودت گفتی که این جاهاست که تفاوت پسرها و مردها مشخص میشود. خودت گفتی، آنگاه که گروهان را بروی آسفالت داغ، سینهخیز بردی. خودت گفتی، رنج بردن آموختن است. خودت گفتی که درد کشیدن یعنی پالایش روح. خودت ما را ترساندی از اینکه پسربچه باقی بمانیم.» گفتم، نه اینکه دروغ گفته باشم، نه اینکه خودم به اینها معتقد نباشم، ولی همه اینها را غلامرضا آئینهوند گفت؛ همان که به گروهان ما آموزش داد. هم او که تمام گروهان را تنها با یک جمله، داوطلب نظافت مستراح کرد. هم او که ما را تا سرحد مرگ میدواند و فریاد میزد، سرباز آمریکایی پنجاه کیلو بار حمل میکند و تو در جنگ پیش رو، به پیکار آنها خواهی رفت. (بهار سال ۸۲ و مقارن با حمله آمریکا به عراق) اوشین گفت: و تو هم همه گروهان را داوطلب نظافت مستراح کردی. خودت بودی که گفتی در سربازی کسانی مرد میشوند که داوطلب شستن مستراح بشوند. تفاوت یک مرد با پسر در این است که یک مرد داوطلبانه سختترین کار را بر عهده میگیرد. نه اینکه شستن مستراح سختترین کار باشد؛ اما ذهن و روح، برخوردار از فضیلتی میشود که بجای خودخواهی و منفعتطلبی و عافیت نگری، آماده پذیرش سختترین کارها باشد. آنهم کاری که البته واجب است اما کسی در کنارش عکس نمیگیرد تا بعدها از بابت آن فخر نمیفروشد. کارهای واجبی که همیشه انجام میشوند اما نمیدانیم و نمیبینیم توسط چه کسی. این مرد بودن چندان ربطی به سن ندارند. نریان و مادیان هم ندارد. چه پسربچههای سی ساله و چهل ساله و هفتاد ساله دیدهایم! چیزی زیادی از زندگی شخصی اوشین نمیدانستم. کسی جدیاش نمیگرفت. به زندگی و به سعادت به سادگی هر چه تمامتر ایمان داشت. صداقت ایمانش مثل نماز خواندن مادربزرگم بود که البته بسیاری از جملات را اشتباه و پس و پیش میخواند. رکعتها را قاطی میکرد؛ اما نمازی با صفا و با ایمان میخواند، بی هی ذرهای تزویر. در همان مکالمه دریافتم که اوشین بسیار جلوتر از من به پیش تاخته است. اولین قدم یک مرد پیش تاخته، راه سراسر جهان خواهد شد. کاش او فرمانده من باشد.
دوازده سال مانده تا بازنشستگی. از هماکنون بارم را سبک میکنم. بیحساب میبخشم. معلمی کردهام. تاکنون روحیه و انرژی و وقتم را وقف و صرف نوجوانان کردهام. همان نوجوانان رانده شده، همان تحقیرشدهها، همانها که اتفاقاً محبوب نیستند. همانها که «بچه» صدایشان میکنند. همانها که آیندهشان همچون تقدیر ما بهسادگی صحنه بازیهای خیالی پدرانشان شده. زهرا کارمند، جوانی است برومند. میخواهد با همسرش مهاجرت کند. در این باره سؤالی میکند. کلیاتی مبهم جواب دادم. اندکی درباره زندگی و آینده حرف میزند و میپرسد، خودت نمیروی؟ گفتم، نخیر، ما میمانیم و درستش میکنم. با پوزخندی اغراقآمیز گفت، موفق باشید. ته دل من را خالی کرد. منی که حتی از ضمیر جمع استفاده کردم و گفتم «ما» در صورتی که حتی نیم منی هم نبودم. هفته دیگر بازگشت با اشتیاق میپرسد، «یادت میآید گفتی درستش میکنم. آیا واقعاً فکر میکنی درست میشه؟» و منی که از سر تا پا تردیدم، میگویم، معلوم است که میشود. دیگر حرفی از مهاجرت نیست. هفته دیگر بازگشت. میگوید باردار است. بهزودی مادر میشود؛ و من اما، کوبش سهمگین قلب آرتیمیس را میشنوم که او زاید و پریشان شهر ویران را دگر سازد. من خروش خوارزم شاهی را میشنوم که او زاید و هزاران کار خواهد کرد نامآور.
چیزی به پایان عمر نمانده است. عقربهِ ساعت و ورقهای تقویم با هم مسابقه گذاشتهاند. پسربچههای چهل ساله و شصت ساله و هفتاد ساله همچنان مشغول زنده بودنشان هستند و دمی از منفعتطلبی دست نکشیدهاند و یکسره از شستن مستراح طفره رفتهاند. هنوز هم مشغول آرزوهای سیاسی عاریتیشان هستند، هنوز هم از انجام دادن سهمشان در نظافت دنیا شانه خالی کردهاند. زهرا اما دل قوی کرده که به پیش بتازد. بگذار مصائب و شکستها در پیش باشد. در فضایی سیر میکند که جز با بالهای دعا نمیتوان رفت. اولین قدم یک مرد پیش تاخته، راه سراسر جهان خواهد شد. کاش او معلم من باشد.
کارشناسی علوم تربیتی
https://srmshq.ir/dohl17
از شاعرانی چون فردوسی و شاملو بگیر تا فیلسوفان بزرگی چون شوپنهاور همه و همه در متون و آثارشان از رنج کشیدن در زندگی سخن به میان آوردهاند، درست آنجایی که احمد شاملو میگوید: من زندهام به رنج میسوزم چراغ تن از درد…
یا این جمله معروف شوپنهاور که میگوید: زندگی مانند کسب و کاری است که دخلش به خرجش نمیرسد! به نظر او آرزوهای آدم بیشتر از چیزی است که دنیا بتواند ارضاء کند و برای همین، همهٔ آدمها دچار نوعی کسریِ همیشگی هستند؛ و در جایی دیگر مینویسد منبع واقعی رنج بشر، مسئلهٔ «زمان آگاهی» است ــ همان چیزی که ما را از حیوانات متمایز میکند. بههرحال تمام موجودات زنده دچار لذتها و دردهای جسمانی میشوند، اما حیوانات چون در بندِ گذشته و آینده نیستند، از نگرانی و اضطرابِ اضافی آزادند. آدمها افسوس میخورند که گذشته را نمیتوان عوض کرد و به آینده امیدوارند که آن هم معمولاً به جایی نمیرسد.
شاید اگر رنج و مشقت در زندگیهای حضور نداشته باشد زندگی خیلی یکنواخت باشد...هیچکس دوست ندارند از لذتها دور باشد همه ما طبیعتاً به دنبال شادی و آرامش هستیم؛ اما احساس میکنم اگر رنجها در زندگیمان رخنمایی نکنند طعم خوشیها چندان هم دلچسب نباشد و زندگی حالتی روتین و تکراری داشته باشد.
وقتی از دریچه زندگی خودم به این مفهوم (رنج زیستن) نگاه میکنم باید بگویم گاهی دچار این احساس میشوم که یک زندگی ملالآور و تکراری را میگذرانم. هرروز یک ساعت معین بیدار شدن و از سر گرفتن تمام کارهای تکراری، کارهایی که دیگر آنقدر تکرار شدهاند که نیازی نیست در مورد انجامشان فکر کنم بهصورت کاملاً خودکار انجام میشوند.
گاهی از نظر ما همین که همه چیز آرام و بیصدا در حال مداومت و تکرار است و هیچ مسئله رنجآوری را دریافت نمیکنیم غنیمت است اما تا به کجا باید پیش رفت؟
بهعنوان مثال من هرروز صبح که بیدار میشوم در لیوان صورتیرنگم شیر گرم مینوشم و حالا گاهی تصمیم میگیرم که تغییر کوچکی در برنامه بدهم و روز دیگر از لیوان آبیرنگ جدیدی که خریدم برای نوشیدن شیر استفاده میکنم یا اینکه تصمیم میگیرم گوشه میز را بگیرم و آن را قدری به پنجره نزدیکتر کنم و یا آنکه گلدان کنار پنجره را جابهجا کنم و آن را روی میز تحریرم بگذارم و…اینها تغییرات کوچکی است که ما برای ملالآور و تکراری نبودن زندگیمان گاهی به آنها متوسل میشویم.
اما درست آنجایی که تصمیم میگیریم که شغل جدیدی انتخاب کنیم که با رویاهایمان هماهنگی داشته باشد یا تصمیم میگیریم مدتی از فردی که امروز هستیم فاصله بگیریم و زندگی مطلوب دیگری را تجربه کنیم احساس میکنیم که ای وای چقدر همه چیز سخت و کند پیش میرود و ای کاش به همان زندگی یکنواخت قبلی برگردیم اما اگر آنچه را که مدنظر داشتیم با تمام رنجها و سختیهایش دنبال کنیم تا بالاخره به آن برسیم چطور؟
این جاست که متوجه میشویم رنجهای زندگی همیشه هم بد نیستند و گاهی مانند سکوی پرش وحشتناکی جلوهگر میشوند که اگر دل به دریا بزنیم و از روی آن بپریم لذتی را میچشیم که هرگز در طول زندگی تکراری قبلی نمیتوانستیم تجربه کنیم.
خیلی وقتها رنجها به دنبال تغییراتی میآیند که ما تصمیم میگیریم در زندگیمان آنها را تجربه کنیم و به آنچه مدتهاست در ذهن مرور میکنیم دست یابیم.
آرامش و شادی بهخودیخود دلچسب است و هیچکس نیست که نخواهد این دو (آرامش و شادی) را داشته باشد.
اما فکر میکنم رنجهای زندگی و سختیها هستند که شادیها را معنایی دوچندان میبخشند.
ما انسانها باید زندگی کنیم و رنجها مانند سایههایی گامبهگام در هر لحظه از زندگی ما ممکن است دیده شوند اینکه رنجها را به عنوان بخشی از جوهره زندگی و حیات بپذیریم و تلاش کنیم بجای تسلیم شدن در برابر آن راهحلهایی برای آنها بیابیم هنر زندگی کردن ماست...(هنر زندگی کردن در برابر رنجهای زیستن)
زندگی به ما یاد میدهد که رنج و لذت را نباید تفکیک کرد. همهٔ خوشیهای ما به رنجهای ما تنیده است و معنای زندگی با غلبه بر رنجها به دست میآید.
زمانی که با یک رنج بزرگ در زندگی روبرو میشویم (بیماری، سوگ عزیزان و...) رنجها ما را وارد مرحله جدیدی از زندگی میکنند... اینها رنجهایی است که فرد نمیتواند آنها را تغییر دهد و ناگزیر است آن را بپذیرد این رنجها و ناراحتیها به ما درسهای بزرگی میآموزند. اینجاست که فرد شروع میکند به تغییر کردن، رشد کردن و بالغ شدن.
مدیریت کردن رنجها و غمها در زندگی هنری است که بهواسطه آن میتوان بهتر زندگی کرد و از زندگی حتی با وجود غمها لذت برد.
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوشدلی آید پدید
جز به ضد، ضد را همی نتوان شناخت
چون ببیند زخم بشناسد نواخت
https://srmshq.ir/lokfda
خودکشی در سراسر جهان رخ میدهد و اعضای تمام ملتها، فرهنگها، مذاهب، جنسیتها و طبقات را تحت تأثیر قرار میدهد. عوامل درونی، مانند اختلالات ذهنی و ناهنجاریهایی که از زمان تولد وجود دارند، میتوانند احتمال ابتلا فرد را به افسردگی افزایش دهند، چه در برههای از زندگی فرد و چه بهعنوان یک بیماری مادامالعمر. برای کاهش میزان مرگومیر ناشی از خودکشی، کشورها باید به بررسی عواملی بپردازند که باعث میشوند فرد خودکشی را بهعنوان روزنه خروج از مشکلات انتخاب کند. افسردگی یکی از عواملی است که از اهمیت بسیاری برخوردار است، اما عوامل دیگری نیز وجود دارند که باید در نظر گرفته شوند: تحصیلات، کار نمود، وضعیت جسمانی، سلامت روان و رفاه، وضعیت اقتصادی، مشکلات مالی، عملکرد شخص در محل کار و رضایت کلی از زندگی.
ده کشور با بالاترین میزان خودکشی
(تعداد خودکشی در هر ۱۰۰ هزار نفر) در سال ۲۰۱۹ عبارت بودند از:
لسوتو - ۷۲.۴
گویان - ۴۰.۳
اسواتینی - ۲۹.۴
کره جنوبی - ۲۸.۶
کیریباتی - ۲۸.۳
ایالات فدرال میکرونزی - ۲۸.۲
لیتوانی - ۲۶.۱
سورینام - ۲۵.۴
روسیه - ۲۵.۱
آفریقای جنوبی - ۲۳.۵
تنها کشور اروپای غربی که نرخ خودکشی آن به طور استثنایی بالاست، بلژیک است که با ۱۸.۳ خودکشی در هر ۱۰۰ هزار نفر در رتبه یازدهم قرار دارد. البته شایان ذکر است که بلژیک دارای برخی از لیبرالترین قوانین جهان در مورد خودکشی با کمک پزشک است که بهعنوان اتانازی شناخته میشود که قطعاً در آمار خودکشی این کشور تأثیرگذار است.
کشورهایی که کمترین میزان خودکشی را دارند
شاید تعجبآور باشد که بسیاری از کشورهایی که در وضعیت مناسبی قرار ندارند از آمار خودکشی نسبتاً پایینی برخوردار هستند. این آمار در افغانستان ۴.۱، عراق ۳.۶ و سوریه فقط ۲.۰ خودکشی در هر ۱۰۰ هزار نفر است. مشخص نیست که آمار خودکشی در این کشورها به دلیل مشکلات سلامت روان و بیماریهای لاعلاج است (که دلایل اصلی خودکشی در اکثر نقاط جهان هستند) یا به دلیل وضعیت نابسامان آن کشورها است.
کشورهایی که پایینترین آمار خودکشی در جهان را دارند:
آنتیگوا و باربودا - ۰.۴
باربادوس - ۰.۶
گرانادا - ۰.۷
سنت وینسنت و گرنادینها - ۱.۰
سائوتومه و پرنسیپ - ۱.۵
اردن - ۱.۶
سوریه - ۲.۰
ونزوئلا - ۲.۱
هندوراس - ۲.۱
فیلیپین - ۲.۲
خودکشی در کره جنوبی
به گفته سازمان بهداشت جهانی، کره جنوبی از نظر آمار خودکشی در رتبه چهارم جهان قرار میگیرد. یکی از عوامل مؤثر در این آمار، میزان بالای خودکشی در میان افراد مسن است. بهطور مرسوم، انتظار میرود که فرزندان از والدین سالخورده خود مراقبت کنند. با این حال، از آنجا که این اسلوب در قرن بیست و یکم کمرنگ شده است، بسیاری از افراد مسن دست به خودکشی میزنند، چراکه احساس میکنند بار مالی بر دوش خانوادههای خود هستند. علاوه بر سالمندان، نرخ خودکشی دانش آموزان نیز بالاتر از حد معمول است، چراکه آنها فشار بالایی را برای موفقیت در تحصیل احساس میکنند. هنگامی که آنها به اهداف خود دست پیدا نمیکنند، ممکن است احساس کنند که مایهی روسیاهی خانواده شدند. مصرف الکل، اختلال خواب، استرس و روابط اجتماعی ضعیف میتواند دانش آموزان را در معرض خطر خودکشی قرار دهد.
یکی از رایجترین روشهای خودکشی در کره جنوبی مسمومیت با گاز مونوکسید کربن است. علاوه بر این، بسیاری تصمیم میگیرند تا با پریدن از پل به زندگی خود خاتمه دهند. در سئول، پل ماپو نام مستعار «پل مرگ» یا «پل خودکشی» را به دلیل تعداد افرادی که از آن میپرند، به دست آورده است. دولت کره جنوبی در حال تلاش برای کنترل اپیدمی خودکشی است. آنها سعی دارند تا دسترسی به مراقبتهای بهداشت روانی را افزایش دهند، چراکه %۹۰ از قربانیان خودکشی در کره جنوبی ممکن است یک بیماری روانی قابل تشخیص و درمان داشته باشند. همچنین به رهبران اجتماعی آموزش میدهند تا به جلوگیری از خودکشی در سطح محلی کمک کنند.
خودکشی در ژاپن
با توجه به آمار خودکشی در ژاپن، این کشور خارج از لیست ۱۰ کشور اول قرار میگیرد، اما با این وجود خودکشی در ژاپن باعث ایجاد نگرانی شده است. خودکشی علت اصلی مرگ و میر در مردان بین ۲۰ تا ۴۴ سال و زنان بین ۱۵ تا ۳۴ سال است. دولت فعالیتهای زیادی برای کاهش آمار خودکشی، بهویژه در میان قشر آسیبپذیر داشته است. مردان ژاپنی دو برابر بیشتر از زنان ژاپنی بهویژه پس از طلاق، دست به خودکشی میزنند. همچنین نگرانی از خودکشی مردانی که اخیراً شغل خود را از دست دادهاند و دیگر قادر به تأمین نیازهای خانواده خود نیستند وجود دارد. در ژاپن از افراد انتظار میرود که با یک فرد ازدواج کنند و تمام زندگی خود در یک شغل باقی بمانند و فشار حاصل از این انتظارات میتواند طلاق یا از دست دادن شغل را مانند یک شکست جلوه بدهد.
جنگل ائوکیگاهارا که در کنارهی کوه فوجی ژاپن قرار دارد یک کانون خودکشی در ژاپن است که هر ساله صدها نفر برای پایان دادن به زندگی خود به آنجا میروند. پلیس بهطور منظم در این منطقه برای یافتن قربانیان خودکشی و بازماندگان گشت زنی میکند.
خودکشی در سوئد
در سال ۲۰۱۹، نرخ خودکشی در سوئد ۱۴.۷ در هر ۱۰۰ هزار نفر بوده است. در گذشته، سوئد نرخ خودکشی بالایی داشته و بیشترین آمار خودکشی در میان کشورهای توسعهیافته در دهه ۶۰ میلادی را دارا بوده است. نگرشهای فرهنگی در مورد خودکشی و زمستانهای طولانی و تاریک، بهویژه در مناطق شمالی سوئد ممکن است تا حد زیادی در این آمار تأثیر داشته باشند. دولت با ارائه خدمات اجتماعی و بهداشت روانی به این بحران پاسخ داد و آمار خودکشی بهطور چشمگیری کاهش یافت. امروزه کشورهای اسکاندیناوی شامل نروژ، سوئد، دانمارک و فنلاند شاخص شادی بسیار بالایی دارند و میزان خودکشی در آنها نسبتاً پایین است. با این حال، زمستانهای تاریک (۲۰ ساعت تاریکی یا بیشتر در هر روز در برخی از مناطق) باعث اختلال عاطفی فصلی (SAD) میشود که با بالا رفتن میزان خودکشی ارتباط دارد.
اتانازی یا خودکشی با کمک پزشک هنوز در سوئد غیرقانونی است اما در برخی موارد مورد قبول واقع میشود. یک پزشک ممکن است داروی خودکشی برای بیمار مبتلا به بیماری مزمن را تجویز نکند، اما ممکن است به درخواست بیمار به مراحل درمانی پایان دهد که بیانگر دانستن عواقب این روش است. این شکل از خودکشی با کمک پزشک که به عنوان اتانازی منفعل شناخته میشود و در آمار خودکشی تأثیری نخواهد داشت. اتانازی فعال، هنگامی است که یک پزشک داروی خودکشی را به یک بیمار مبتلا به بیماریهای مزمن با رضایت بیمار و خانواده تجویز میکند. این روش ممکن است بهزودی در سوئد قانونی شود، چراکه در میان اکثر کشورهای اروپایی در حال پذیرفته شدن است.
خودکشی در چین
در چین، خودکشی پنجمین علت مرگ و میر است و بیش از یکچهارم از آمار خودکشی در سراسر جهان را به خود اختصاص میدهد. برخلاف بسیاری از کشورهای غربی که در آن مردان بیشتر خودکشی میکنند، بیشتر قربانیان خودکشی در چین زنان هستند. رونق اقتصادی چین منجر به استقلال بیشتر زنان شده و آنها برای مقابله با خشونت خانگی راحتتر از گذشته قادر به طلاق گرفتن هستند. با این حال، دشواریهایی که بعد از طلاق وجود دارد آنها را مجبور میکند در حالی که فرزندان خود را بزرگ میکنند تا ساعات طولانی کار کنند. آنها با توجه به سنتها معمولاً حمایتی از سمت خانواده دریافت نمیکنند. هنگامی که زنان برای درمان استرس و مراقبتهای روانپزشکی در بیمارستان بستری میشوند، معمولاً خیلی زودتر از مردان ترخیص میشوند چراکه آنها احساس میکنند باید در اسرع وقت به شغل و خانواده خود بازگردند، حتی اگر آمادگی کافی برای انجام این کار را نداشته باشند. علاوه بر این، بسیاری از بیمهها هزینه بستری شدن در بیمارستان را در موارد اقدام به خودکشی پوشش نمیدهند. این مشکلات خودکشی در میان زنان چینی را تشدید کرده است. مردم مناطق روستایی چین پنج برابر بیشتر از مردمی که در شهر زندگی میکنند خودکشی میکنند. این رخداد را میتوان به کمبود مراقبتهای بهداشتی روانی، شرم از بیان ابتلا به بیماریهای روانی (مانند اسکیزوفرنی)، فقر و آموزش سطح پایین نسبت داد. با این حال، دست یافتن به آمار دقیق خودکشی در چین دشوار است زیرا دولت مطالعات اپیدمیولوژیک کمی در مورد خودکشی انجام داده است. بیشتر اقدامات خودکشی در چین با آفت کش یا سم صورت میگیرند.
https://worldpopulationreview.com/country-rankings/suicide-rate-by-country
http://apps.who.int/gho/data/node.main.MHSUICIDE
http://apps.who.int/gho/data/node.sdg.۳-۴-data?lang=en
https://srmshq.ir/fej5by
رنج همزاد آدمی و همراه همیشگی اوست. همۀ انسانها بدون هیچ استثنایی کمابیش و با درجات متفاوت در طول زندگی خود بارها و بارها رنج را تجربه میکنند. درواقع هرکدام از ما در زندگی بهاندازه کافی با رنج مواجهیم فقط رنجهایمان متفاوت است. رنج به تمام لحظات زندگی ما گره خورده و به دفعات از طرق مختلف راه خود را پیدا میکند. رنجِ زیستن با هر انسانی از هر ملیت و نژاد و مذهبی همراه است و فقیر و غنی نمیشناسد و تبعیض و تمایزی بین انسانها قائل نیست. حال چگونه این بار هستی را به دوش میکشیم؟ در این نوشته که حاصل و برگرفته از مطالعه کتاب بار هستی (سبکی تحملناپذیر هستی) کوندرا و نقدهای نوشته شده بر آن است، تلاش شده با توجه به آثار کوندرا بهویژه رمان بارهستی (سبکی تحملناپذیر هستی) به پاسخ این پرسش از منظر و نگاه کوندرا دست یافت.
درواقع آثار کوندرا در شمار آثاری هستند که «رمان اندیشه» نام گرفتهاند. در آثار کوندرا توصیف ویژگیهای ظاهری شخصیتهای داستان فاقد ارزش است اما به همان اندازه طرز فکر و نگرش آنها مهم و مورد توجه است. برای کوندرا وضعیت اقتصادی خانواده شخصیتهایش در کودکی مهم نیست اما بهخوبی به شرح حوادثی که آنها را به این مرحله از زندگی رسانده است میپردازد. کوندرا در آثارش به موقعیتهای وجودی بشر میپردازد؛ یعنی وضعیتها و شرایطی که آدمی میتواند در آن قرار گیرد و هستی او باتوجه به آن، این گونه یا آن گونه به نمایش درآید. کوندرا بارها گفته است قهرمانان آثارش خود او هستند در موقعیتها و امکاناتی که تحقق نیافتهاند. سارتر معتقد بود ماهیت آدمی با انتخابهایش ساخته میشود و کوندرا در قهرمانانش ماهیتهای فرضی و بالقوه و تحقق نیافته خود را به نمایش میگذارد. به همین دلیل کوندرا از اینکه او را نویسندهای سیاسی بشمارند برآشفته میشود، زیرا او به حق اثرش را فراتر از اثری سیاسی میداند، اثر او اثری هستیشناسانه است. کوندرا درواقع در آثارش تفاوت هستی و زندگی یا حتی هستی و وجود را نشان میدهد. ممکن است ما از زندگی خود یا وجودمان خسته و افسرده باشیم اما هستی را دوست بداریم، زیرا هستی برای آدمی مطبوع است اما زندگیاش شاید نه! به نظر کوندرا اغلب مردم دنیا به جای آنکه دلبسته هستی خود باشند دربند زندگی خودند.
یکی دیگر از مفاهیم بنیادی مورد علاقه کوندرا سبکی و سنگینی زندگی است و یکی از معروفترین رمانهای او، «سبکی تحملناپذیر هستی» (در ایران بار هستی) است میلان کوندرا در این کتاب سعی کرده است تفاوت سنگینی و سبکی را در زندگی انسان نمایش دهد. نشان دهد که آیا میتوان سبکی زندگی را دلیلی بر دلپذیر بودن آن دانست؟ و آیا سنگینی بار آزاردهنده و هولانگیز است؟ چگونه بار هستی را به دوش میکشیم؟ «بار هرچه سنگینتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است… در عوض، فقدان کامل بار موجب میشود که انسان از هوا سبکتر شود، به پرواز درآید، از زمین و انسان زمینی دور گردد به صورت یک موجود نیمهواقعی درآید و حرکاتش هم آزاد و هم بیمعنا شود.» کوندرا متذکر میشود که «زندگی فقط یکبار است و ما هرگز نخواهیم توانست تصمیم درست را از تصمیم نادرست تمیز دهیم.» به همین خاطر خود نیز در کتاب سعی داشته است از قضاوت به دور باشد و تنها با توصیف گذشته هرکس عواملی که فرد را به تصمیم جدیدش سوق داده نمایان سازد.
در این رمان «کوندرا» بر یکی از مفاهیم مشهور نیچهای تکیه میکند و کتاب با قطعهای طولانی دربارۀ معنای «بازگشت جاودان» نیچه آغاز میشود. در این نظریه نیچهای، این فرض پیشنهاد میشود که زندگی آدمی نه جریانی خطی است که شامل آغاز و پایانی باشد که جریانی دورانی است به این معنا که ما زندگی خود را بینهایت بار با همین شکل و با همه جزئیات خود تکرار خواهیم کرد. اگر اینگونه باشد که کوچکترین عملمان را بینهایت بار تکرار کنیم، کوچکترین انتخابمان نیز معنا و مسئولیتی بس سنگین به همراه خواهد داشت، چراکه ما انتخابی برای بینهایت بار تکرار صورت میدهیم. این اهمیت انتخاب، سبب دشواری آن شده و گونهای سنگینی تحملناپذیر به هستی آدمی میبخشد. شخصیت ترزا در «بار هستی» گرفتار همان احساس مسئولیت بیکران و حتی دلهره بر سر انتخاب متعهدانه سارتری هستند.
اما در مقابل نظریه دشواری انتخاب و سنگینی هستی دیدگاه دیگری نیز وجود دارد. بر اساس این نظریه اگر بپنداریم زندگی توالی رویدادهای گذرا و حوادث و احتمالاتی است که بی هیچ اثری ناپدید میشوند و اگر بپذیریم که هر پدیدهای تنها و تنها یک بار رخ میدهد و دیگر هیچگاه تکرار نمیشود و اینکه هر چیز نه بر اساس ضرورت که بر اساس اتفاق رخ میدهد، همه چیز تبدیل به سایهای بیوزن و بیمعنا میشود و این فکر سبکی فوقالعادهای به آدم میبخشد. آدم مجاز به انجام همه کار است و اعمالش همانقدر که بیمعنایند، آزادانه نیز شمرده میشوند.
«سبکی تحملناپذیر هستی یعنی اینکه وضعیت انسان در جهان برای خود او هم چندان مشخص نیست و این عدم تثبیت این عدم تضمین و این محتمل بودن وقوع هر چیز و در عین حال ناتوانی آدمی در پیشبینی آنچه رخ خواهد داد هم ترسناک است و هم زیبا، هم ناامیدکننده است و هم مایه امید. این تصور که میلیونها احتمال برای ما رخ دادنی است گونهای سبکی به آدم میدهد، آنقدر سبک که آدمی زیر بار آن فشرده میشود، میهراسد و تحملش دشوار میشود. این تعلیق و بیوزنی زاده سیل اتفاقهاست.»
این امر که میلیونها اتفاق غیرقابل پیشبینی در مسیر زندگی انسان وجود دارد برای عدهای غمانگیز است و برای برخی زیبا. درواقع موافقان نظریه سبکی معتقدند هیچچیز در این عالم تکراری نیست. هیچ دو پدیدهای همانند هم نیستند و همه چیز در حال آفرینشی مدام است و به قول کوندرا «هیچ وسیلهای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسهای امکانپذیر نیست، در زندگی با همه چیز برای نخستین بار مواجه میشویم.» از اینرو باید زندگی را تمام و کمال و باوجود میلیونها احتمال ممکن پذیرفت. اینکه بینهایت اتفاق یا به قول کوندرا موقعیت وجودی ممکن است برای ما رخ دهد زندگی را سبک و زیبا میکند؛ اما گاه ممکن است از این سبکی نیز رنج بریم. «زندگی که یکباره و برای همیشه تمام میشود و باز نخواهد گشت شباهت به سایه دارد، فاقد وزن است و از هماکنون باید آن را پایانیافته شمرد و هرچند هراسناک، هرچند زیبا و باشکوه باشد، این زیبایی، این دهشت و این شکوه هیچ معنایی ندارد.» حتی «توما» نیز با اندوه میگوید: «یک بار حساب نیست یک بار چون هیچ هیچ است فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است و به قول آلمانیها یک بار یعنی هیچ بار!»
در آثار کوندرا سبکی و سنگینی نیز مانند همۀ دوگانگیهای اخلاقی بشر است؛ شخصیتهای او نیز جزئی از همین بشرند. همانگونه که آدمی هرچه تلاش کند نمیتواند همواره به طور کامل سمت خیر بایستد و دور از شر، قهرمانان کوندرا نیز مثل هر انسان دیگری نمیتوانند به طور کامل گرایش به سبکی یا سنگینی داشته باشند بنابراین نباید در جز ءجزء رفتارشان انتظار صِرف سبکی یا سنگینی را داشت بلکه بالاخره لحظهای به اقتضای مسیری که در آن قرار میگیرند برمیگزینند متمایل به آن دیگری فکر کنند، تصمیم بگیرند و حتی عمل کنند. شخصیت «ترزا» که همواره زیر بار مسئولیت تعلق به سنگینی بوده است در یکی از مهمترین انتخابهای زندگیاش سبکی را برمیگزیند و شخصیت «توما» که سبکی را زندگی میکند تا پایان داستان نمیتواند جریان زیستِ سبک وارانه را ادامه دهد و زمانی تصمیم به انتخاب سنگینی میگیرد زیرا او نیز میداند که اگر یکسره خود را به اندیشه سبکی واگذارد سرانجام هستی برایش چنان سبک میشود که دیگر نمیتواند آن را تاب بیاورد.
کوندرا که هیچگاه در آثارش به ظاهر شخصیتها بها نمیدهد و وقت خود و خواننده را بر سر بیان ویژگیهای ظاهری افراد تلف نمیکند بلکه آنچه برای او مهم است تفکر و رفتار قهرمانانش است؛ او که اهل قضاوت شخصیتهایش نیست و فقط به روایت میپردازد و دنبال نتیجه و پند و نصیحت نیست؛ نباید در آثارش منتظر اعلام نظر و عقیده نویسنده بود چراکه کوندرا اهل جبههگیری نیست و نظر شخصی خود را بیان نمیکند بلکه تنها به نشان دادن و تفهیم دو نظریه به خواننده پرداخته و تفاوت زیست این دو نگرش را با نمودِ آن در شخصیتهایش برای خواننده به نمایش میگذارد؛ به همین اکتفا کرده و در همینجا کار خود را تمام شده میداند و انتخاب و یافتن حقیقت را بر عهده خود خواننده میگذارد. منتقدین معتقدند که تفاوت آثار کوندرا با نویسندگان «رمانهای اندیشه» پیش از خود این است که او دوست ندارد یک اندیشه فلسفی محور از قبیل سنگینی یا سبکی رمان را تصرف کند بلکه هدف او این است که درنهایت نسبی بودن پدیدهها و جنبههای متناقض وقایع را نشان دهد. آثار کوندرا علاوه بر داستانی جذاب، ما را به نگرشی جدید نسبت به قضایا و اتفاقات میرساند؛ و اینگونه است که میگویند داستانهای کوندرا فراتر از یک داستان است...